یافاطمه الزهرا
بشنو از نى چون حکایت م ىآند از جدای ىها شکایت م ىآند آز نیستان تا مرا ببریده اند در نفیرم مرد و زن نالیده اند سینه خواهم شرحه شرحه از فراق تا بگویم شرح درد اشتیا ق هر آسى آاو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خوی ش من به هر جمعیتى نالان شدم جفت بد حالان و خوش حالان شد م هر آسى از ظن خود شد یار من از درون من نجست اسرار م ن سر من از نال هى من دور نیست لیک چشم و گوش را آن نور نیس ت تن ز جان و جان ز تن مستور نیست لیک آس را دید جان دستور نیس ت آتش است این بانگ ناى و نیست باد هر آه این آتش ندارد نیست باد آتش عشق است آاندر نى فتاد جوشش عشق است آاندر م ىفتاد نى حریف هر آه از یارى برید پرده هایش پرده هاى ما درید همچو نى زهرى و تریاقى آه دید همچو نى دمساز و مشتاقى آه دید نى حدیث راه پر خون م ىآند قصه هاى عشق مجنون مى آند محرم این هوش جز ب ىهوش نیست مر زبان را مشترى جز گوش نیس ت در غم ما روزها ب ىگاه شد روزها با سوزها همراه شد روزها گر رفت گو رو باک نیست تو بمان اى آن آه چون تو پاک نیس ت هر آه جز ماهى ز آبش سیر شد هر آه بى روزى است روزش دیر شد درنیابد حال پخته هیچ خام پس سخن آوتاه باید و السلا م بند بگسل، باش آزاد اى پسر چند باشى بند سیم و بند زر گر بریزى بحر را در آوزه اى چند گنجد قسمت یک روز هاى آوزه ى چشم حریصان پر نشد تا صدف قانع نشد پر در نشد هر آه را جامه ز عشقى چاک شد او ز حرص و عیب آلى پاک شد
شاد باش اى عشق خوش سوداى ما اى طبیب جمله علتهاى ما اى دواى نخوت و ناموس ما اى تو افلاطون و جالینوس ما جسم خاک از عشق بر افلاک شد آوه در رقص آمد و چالاک شد عشق جان طور آمد عاشقا طور مست و خر موسى صاعقا با لب دمساز خود گر جفتمى همچو نى من گفتنیها گفتم ى هر آه او از هم زبانى شد جدا بى زبان شد گر چه دارد صد نوا چون آه گل رفت و گلستان در گذشت نشنوى ز ان پس ز بلبل سر گذشت جمله معشوق است و عاشق پرد هاى زنده معشوق است و عاشق مرده اى چون نباشد عشق را پرواى او او چو مرغى ماند بى پر، واى او من چگونه هوش دارم پیش و پس چون نباشد نور یارم پیش و پ س عشق خواهد آاین سخن بیرون بود آینه غماز نبود چون بود آینه ت دانى چرا غماز نیست ز انکه زنگار از رخش ممتاز نیس ت بشنوید اى دوستان این داستان خود حقیقت نقد حال ماست آ ن